از پس یک شب بلند و رویایی سر بر آورد
قدم سپیدش را با سرخی دانه های انار
و حلاوت غزلیات حافظ جشن گرفتیم
و اسفند دود کردیم تا چشم نخورند این شب های هزار و یک شب
که کوتاه می کند هر شبمان را با قصه ای دراز
هر چند شمعدانی ها،خواب بهار خواب ها را می بینند
و برای آب تنی لب حوض بی تابند
یا آهو های دشت کنجی خزیده اند
شال گردن یادگاری آقا جون
داغی لب سوز یک جرعه چای از استکان کمرباریک و لب طلایی
کرسی مادر بزرگ که انگار بعد از سالها اجاقش سرد شده
شکستن یخ حوض خاطراتی که دیگر نیست
صدای سوختن هیمه های هیزم در پیت حلبی کنار بساط شب
همه اینها خوب هستند ، امید هست
تعبیر همه،خواب های عاشقانه است
که روزی دوستت دارم تنها حرف جهان باشد
بگذار بخار بر آمده از سینه ها مه نباشد،
گره باشد که بگویم دوستش دارم و بگوید دوستم دارد
و سر انگشتانی که روی پنجره های بخار گرفته،
نقش پنج های وارونه می کشند
تا از پشت آن باغچه خالی را ببیند که بهار را صدا می زند
و پرستوهایی که عاشقانه به لانه برمی گردند
و این فصل از همین امروز به صبح روشنی افسون می شود
در روز و روزگار ما
و کلام آخر خوشا عاشق،عاشقان و عاشقانه های زمستان
در زمستان دلم
گل یخ می روید
با عبورت ای دوست
قفل شب را بشکن
جای آن با لبخند
گلِ امید بکار
تو خودِ خورشیدی
بر دل من بتاب
تا زمستان دلم
اندکی تازه شود
با نسیم نفست
دل من زنده شود.
... یا علی ... به تاریخ زمستان یک هزار و سیصد و نود و سه ی خورشیدی ...