را بـــــــاور کــــــن
انــــســـانــــ !
می خواهم دنیــــــایم را با تــــــو تقسیم کنم،
دستـ ــهایتــ
را به من می دهی . . . ؟؟!
دست ها، شاهزادگان عاطفه اند.
رگ های حیات اند و شعر های نانوشته.
دست ها صدای رابطه اند، بغض گلویند و اشک چشم.
دست ها حرارت مردادند و حریف تمام زبان ها.
دست ها اعتراض اند، اشتیاق اند، تضاد اند.
وقتی در تلاش برای اثبات حقیقت اند، انقلاب می کنند.
برای مهربانی که می روند، لطیف می شوند
و انگار میخواهند بفهمیم که خلاصه ای از همه وجود ما هستند.
دست ها داستان های خوش قلم اند.
شعر نانوشته اند، کوه غرور اند و دریاچه مهر.
دست ها،این زنجیره های صلح، پنجه های آفتاب، انگشت های هنر.
این ها در جسم و جان همه ماست.
همین که دست می بریم زیر باران قطره ها را بگیریم
یا سایبان آفتابشان می کنیم
یا آغوشی به سمت کودکی و درسی برای رفاقت
یعنی عشق هنوز در ما نفس می کشد.
اصلاً کجای دنیا دیده اید که دست ها نقشی بر عهده داشته باشند
و عشق جاری نشود.
اصلاً همیشه همین دست هایند که صلح می کنند،
همین دست هایند که متعهد می شوند،
همین دست هایند که می شکنند و برای شکستن عهد ها می روند.
دست ها همیشه معما های بی پاسخ اند.
...
امیدوارمــــ دستــــ ــهایـــ مهــــربانمانـــ
هیچــ گاهــــ اسیــــر اندیشهــــ ای ناپاکــــ نشــوند
انـدیشه ای ســـ بــــ ز برایتــــان آرزو دارمــــ
......
صدایم را به دستانم میسپارم
مینویسند تمام دلتنگی مرا...
قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا