بدون عشق از دنیا چه باقی می ماند؟
سخت تر وقتی با خودت در جنگ باشی
آنوقت دنیا برای آدمی فقط یک زندان بی زندانبان است
وقتی قلبم با احساس تو درگیر است
می جنگم ؟! نه!...فقط قلبم کوچک می شود
به اندازه صفحه ی این ساعت مچی ،
مثل وقتی که در انتظار تو هستم و سخت می تپد
و ثانیه های را به بند می کشد
و من در تمام دقایق انتظار
با این احساس می جنگم
حالا تو دیر بیا ، حالا تو دیر بخند!
بگذار خنده ابتدای فراموشی باشد ،
اصلا" بیا صلح را از کبوتر
از نیایش کبوتر شروع کنیم و تاجی از زیتون بر سر بگذاریم
کبوتری که می داند بهشت در همین نزدیکی ست
و صلح انتهای عاشقی ست
پس بیا صلح کنیم بیا جنگ هایمان را همین جا چال کنیم
تا به کسی برنخورد
بیا کمی صلح کنیم ، فقط کمی
... امیدوارم دود را از دودکش
نقاشی
یک قهوه خانه ببینیم ...
در بازار سال های دور
همان سال ها که طلا را با ترمه معامله می کردند
جای تو خالی بود
آنقدر اصل و نسب دارد خنده هایت که به فروش می رسد،
بی آنکه بخواهی
در بازار سال های پیش
همان سال ها که ســیــب نرخ باغ های همسایه بود
تــو اگر بودی
تــو اگر بودی
به کسادیی بازار ســ ـیـــ ـب قسم می خورم